دوشنبه , ۱۲ آذر ۱۴۰۳
خانه / دل نوشته ها / آغاز دوست داشتن است

آغاز دوست داشتن است

میلیون ها سال پیش که آدم و حوا خلق شدند، واژه مادر نیز شکل گرفت تا این عنصر در طول این سالها همچون آهن گداخته ای، ضربه های سخت روزگار را تحمل کند تا مستحکم تر و مستحکم تر شود. تو این مدت بسیار سعی کردم که حرفی راجع به مادرم بزنم، اما هرگاه خواستم شروع کنم آنقدر در خاطرات غوطه خوردم که سررشته کلام از دست می رفت و این نیز حتمن حکمتی داشت. امروز از مادر خودم می نویسم که یکی از آن انسانهایی است که ضربه های سخت روزگار را تحمل کرده است. بسیار سعی می کنم این نوشته شادتر باشد اما از کنار واقعیت ها فرار کردن و اظهار نکردن بی انصافی است و این انسان برای خالی شدن از یاد اون سختی ها باید اونها رو از ذهن خارج کنه… توی این نوشته غم ها زمینی است و شادیها آسمانی… امیدوارم مادرم از من ناراحت نشود که چرا اون سختی ها رو به زبان الفبا می نویسم. همین چند وقت پیش بود که 29 سال از زندگی مشترک پدر و مادرم گذشت. مادرم که در ابتدای دوران جوانی اش وقتی پا به عرصه زندگی مشترک گذاشت در قبال سختی های بسیار مقاومت کرد.. در آن سالها حاکم بودن سنت ها بخصوص در طبقات پایین و طبقات مذهبی باعث می شد رفتار ها بسیار محدود تر باشد… سالهای نخستین دهه 60 پذیرفتن نقش مادر 2 کودک از سوی مادرم در کنار آن همه معضلات فرهنگی و اقتصادی استقامت بالایی نیاز داشت… در همان سالها بود که بابا به  ماموریت رفت… و چه کسی می داند که آن روزها برای مادرم چگونه گذشت… کمی کمتر از میانه دهه 60، با از دست دادن پدربزرگ، زمانه نشان داد که مادرم باید سختی های بیشتری را تحمل کند. جنگیدن در روزگار جنگ و پاسداری برای بعضی ها عشق بود و برای عده ای دیگر نفرت… همزمان با مبارزات پاسداران در مرزهای غربی و جنوبی کشور، این پدرم بود که با ایمان به مادرم و حمایتش بارها به میدان مبارزه رفت و خبر تولد حسام را در سال 66 در جبهه جنگ شنید… بابا که از دوران کودکی همیشه کار کرده بود، توانسته بود در همان سالهای ابتدایی ازدواج آپارتمانی خریداری کنه، اما قبل از رفتن به آخرین حضورش در جبهه، آپارتمان رو فروخته بود و پولش رو نزد یکی از دوستان به امانت گذاشته بود که اگر رفتنش، بازگشتی نداشت، پولش به مامان پرداخت بشه و اگر هم برگشت دوباره خونه ای رو تهیه کنه… هر وقت به این موضوع فکر می کنم یاد اون حرف عباس تو آژانس شیشه ای میفتم، که میگفت ما که از جنگیدن سهمی نخواستیم، وقتی میرفتیم جنگ یک کشاورز بودیم با تراکتور، وقتی برگشتیم یک کشاورز بودیم بدون تراکتور… پایان جنگ، وضعیت اقتصادی خانواده ها را دگرگون کرد، پاسداران واقعی هرکس به کار خود برگشت و عده زیادی که بار و بنه بسته بودند، به سهم خواهی بازگشتند… امکان خرید آن آپارتمان قبلی پیش نیامد و مادرم به همراه سه فرزندش در کنار بابا وارد فاز دوم زندگی شدند… اینجا بود که مادرم برای ما نقش یک معلم را هم بازی می کرد… وظیفه تحصیل ما سه فرزند تا آخرین روزهای تحصیل رو مادرم بر عهده گرفت و بی شک ذره ای و تنها ذره ای در این راه کوتاهی نکرد…

و چه بد سالی بود سال 69…

این که باعث شد این مطلب رو بنویسم، شنیدن اتفاقی بود که شبیه آن روزهای سال 69 بود… خیلی خوب یادم میاد… نمی خواهم وارد جزئیات اون روزهای سخت بشم، همین بس که تو روزهای اول مدرسه من، مادرم یا در مدرسه بود یا در بیمارستان در نقش پرستار و یک مادر نگران… نمی دونم، اما فکر می کنم سال 69 سخت ترین سال زندگی مشترک مادر و پدرم باشد… بیشتر ننویسم بهتر است… بگذریم… در ماه های آخر 69 بالاخره با تمام سختی ها بابا تونست خونه بخره… خونه در مجموعه ای از یک شرکت تعاونی بود. خوب به یاد دارم که وقتی ما در آن کوچه مستقر شدیم به جز 1 خانواده که آنها هم چند روزی بود به اونجا اومده بودند، کس دیگری نبود… هنوز لوله های اصلی آب را در کوچه ها کار نگذاشته بودند… برق هم به صورت موقت برای خونه ما وصل کرده بودند… بابا صبح زود از خونه خارج می شد و تا دیر وقت مشغول کار بود، و مادرم که پس از آن اتفاقات دیگر حسابی مقاوم شده بود، این بار شروع به ثابت کردن زندگی کرد… دهه 70 بود که نقش معلمی مادرم حسابی خودنمایی کرد و در گرما و سرما، با تمامی توان بسترهای رشد و پیشرفت ما رو تدارک دید… در مسابقات علمی و هنری و شرکت در گروه های دانش آموزی همواره حمایتمون کرد و پا به پای ما حرکت کرد… هیچ تلاش ما رو بی پاسخ نگذاشت و در خلاصه کلام زندگی خودش رو وقف ما کرد… میانه دهه 70 بود و اوضاع و احوال زندگی کمی در حال بهتر شدن که خبر رسید بابا باید 2 سال به یکی از شهرهای مرزی به ماموریت برود… این بار مامان بود که ترجیح داد با توجه به تجربه قبلی، 2 سال مدیریت زندگی را بر عهده بگیرد و این نهال نوپایی که کاشته را به جای دیگر منتقل نکند و یک تنه از آن حفاظت کند… اون روزها هنوز تلفن نداشتیم و برای تماس با بابا، باید تا مرکز مخابرات می رفتیم، مدت ها منتظر می شدیم و در یک کابین کوچک چند دقیقه ای با بابا صحبت می کردیم… و چه روزهایی، مامان اشک هاش رو از ما دور نگه می داشت… ما هر روز بزگتر می شدیم و پر توقع تر، فارغ از اینکه مادرم تمام زندگی اش رو عاشقانه به پای ما گذاشته بود و هرگز زبان به کوچکترین گله و شکایتی باز نکرده بود…

این واقعیت رو ما به چشم خود دیدیم که در ورای هر مرد موفقی زنی موفق نهفته است… حمایت های بی دریغ مادرم، راه گشای موفقیتها و تلاشهای خستگی ناپذیر پدرم شد که در واپسین سالهای دهه 70 و با افزایش آگاهی های فرهنگی و اجتماعی و شناخت واقعی ما از زندگی اطرافمون ، ورق به سمت کاسته شدن مشکلات پیش برود.

هیچ هدیه مادی نمی تواند زحمتهای سالها مادری رو برای مادرم جبران کند… بعد از آن همه سختی و مشقت، سال 77 ، به پاس آن همه حمایت و تحمل، آن روز که پروردگار نامه زیارت عتبات عالیات رو برای مادرم امضا کرد، مادرم چنان بود که گویی تازه زاده شده است… آن روز روزی بود که سفر به کربلا و نجف برای بسیاری، یک رویا بود و دست نیافتنی… سال 78 هم باز لطف خدا بود که این بار به پاس آن همه عشق و وفاداری پدرم و مادرم، نامه زیارت حریم نبوی و دیدار یار امضا شود تا مادرم در کمتر از یکسال زیارت 14 معصوم را رفته باشد … اینها همه مزد زحمتهای بی منت بود…

شاید دهه هشتاد بخشی از نتیجه 20 سال زحمت مادرم بود که امیدوارم بتوانیم نتایج بیشتری را برای آن همه زحمات رقم بزنیم.

یادم میاد که وقتی بچه بودم، وقتی این جمله رو به مامانم میگفتم که : ” پیکان هم عجب ماشین بی خودیه!!! ” بهم می گفت، “تو درس بخون، خوبش رو بساز” … این رو گفتم که بگم، چندسال پیش به این نتیجه رسیدم که اون همه زحمات مادرم برای تحصیل ما نباید بی نتیجه بمونه و به راستی یکی از دلایل ادامه تحصیلم این موضوع هست… اون همه سختی و مشقت مادرم برای درس خوندن ما، از این مدرسه به اون مدرسه رفتن، اگر هم نبود احتمالن شاید دیپلم رو می گرفتم، پس اون زحمت و جوانی گذاشتن برای چی بود؟ برای اینکه مادرم یک روز به من افتخار کنه… و آنقدر این مسیر رو ادامه می دم تا علاوه بر اینکه خدمتی به مردم، کشورم و خانواده ام کرده باشم، افتخار ویژه ای هم برای مادرم کسب کرده باشم…

به راستی، مادرم فرزند مادری است که او خود وصف ناشدنی است و به نظرم اگر سند بهشت، شش دانگ به نامش نباشد باید در عدالت خدا شک کرد.

آری،

آغاز دوست داشتن است،

گرچه پایان راه نا پیداست،

من دگر به پایان نیندیشم،

که همین دوست داشتن زیباست…

——————

به تاریخ: یکشنبه 23 خرداد 1389 – ساعت 3 و 15 دقیقه بامداد

همچنین بررسی کنید

دوچرخه سواری می کنیم

  همیشه از بچگی دوست داشتم اینجوری دوچرخه سواری کنم و فکر می کردم خیلی …

۲ نظرها

  1. ايول بابا خيلي با اين پست حال كردم. حقا كه مجيدي. ولي نگفتي چرا بعد از اين همه وقت اين مطلب رو گفتي!!!
    مادران قديم قابل ستايش هستند . ايشالا قسمت بچه هاي ما هم اين چنين مادراني باشد.
    ايشالا حاج خانم 100 سال ديگه زنده باشند.

  2. بسيااااااااااااااااااار زيبا بود مثل هميشه نوشتن و نگارش شما بي نظير است .حسابي تحت تاثير قرار گرفتم اشكم ريخت .خدا با مادر مهربانتان سلامتي دهد و سايه پر مهرشان بر سر شما باشد من هم به نوبه خود دست مادر را ميبوسم .مادر من هم زن بي نظيري است اميدوارم ما بتوانيم روزگاري محبتهايشان را هرچند ناچيز جبران كنيم ..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.