جمعه , ۲۸ دی ۱۴۰۳
خانه / دل نوشته ها / به آسمان رود…

به آسمان رود…

در یک صبح پاییزی سال 81، با یک بلوز آستین کوتاه و شلوار پارچه ای، به طبقه دوم مبل فروشی شاهین در خیابان جمهوری روبروي فخررازي مراجعه کردم. 14ام ماه رمضان بود. دقیق یادم هست چون علت حضور من به خاطر همون روز بود. با مسئول مربوطه صحبت کردم. گفت مبلغ 7 هزار تومان بانک ملت پرداخت کن و رسیدش رو بیار. به سرعت به بانک رفتم و هزینه رو پرداخت کردم و ثبت نام کردم. گفت 7 عصر جلوی درب همین جا منتظر باش. به محل کار برگشتم. تلفنی با مامان صحبت کردم که من امشب نمیام. فرداش هم تعطیل بودم. ساعت 6 و نیم عصر بود که پلیورم رو برداشتم و حرکت کردم. مینی بوس منتظر بود تا بچه ها جمع بشن و سوار بشن. 20-25 نفری جمع شدند و شاید من تنها غریبه آنها بودم. همه از قبل همدیگه رو می شناختند و قبلا با هم بودند. وسایلشون رو جمع و جور می کردند. احساس کردم، من کمی سبک تر از بقیه هستم. اذان گفتند… کیک و خرما داشتم… افطار کردم… مینی بوس ساعت 7 به سمت مقصد حرکت کرد. گرمسار – سمنان
دوستی که کنارم نشسته بود گفت اولین بار هست میای؟ گفتم بله. گفت من هم اولین بار هست میرم. اما بچه ها رو می شناسم. هوا تاریک شده بود و اصلا ما برای همین تاریکی هوا می رفتیم. مینی بوس در جاده مشهد حرکت می کرد. جاده ای آشنا… سالهاست که از همین راه به مشهد میرویم… مینی بوس از جاده اصلی خارج شد و به سمت کویر حرکت کرد. تنها نور چراغهای مینی بوس راهنمای جاده بود و نوری دورتر که به آن نزدیک می شدیم… به کاروانسرای ده نمك رسیدم، به معنای واقعی کاروانسرا… يک کاروانسرا که زیر نظر میراث فرهنگی حفظ و نگهداری می شد. تنها در دل کویر… آسمانی صاف و بادی سرد… از مینی بوس که پیاده شدم تازه متوجه شدم چرا من سبک هستم و دیگران سنگین تر… چون اونها تجربه اولشون نبود پس می دونستند چطور تا صبح نباید مثل بید لرزید و استخوان درد نگرفت… پیرمردی که نگهبان کاروانسرا بود درب چوبی رو باز کرد و راه رو نشون داد… وارد کاروانسرا شدیم… مثل تصاویری که تو فیلم ها می بینیم… حجره به حجره و البته خالی از سکنه… پیرمرد گفت فقط به در و دیوار آسیب نرسونید و ما هم قول دادیم… بچه ها وسایل شخصی خودشون و وسایل مشترک گروه رو از مینی بوس پیاده می کردند. یکی از بچه ها مسیر پشت بام رو نشون داد و گفت: ” اون پله ها به سمت پشت بوم میره ” … من چون سبک تر بودم، به سمت پشت بام رفتم… جالب بود گنبد های حجره ها… از این تصویر در یزد زیاد دیده میشه… ساختمانهايی که گنبدهای زیادی دارند، بالای هر اتاق یا حجره… به آسمان نگاه کردم… همه صاف و بدون لکه ای ابر… ستاره ها چنان درخششی داشتند که انگار اولین بار هست ستاره واقعی می بینم… و ماه… که قرص کامل بود با آن نور خیره کننده اش… و همه با به عشق اون اونجا رفته بودیم… همراه اعضای انجمن نجوم آماتوری ایران شده بودم، تا یکی از زیباترین و به یادماندنی ترین شب های زندگی ام را خلق کنم… شبی که قرار بود چراغ آسمان لحظه ای خاموش بشه و ما این رو با حداکثر دقت مشاهده کنیم… اون شب برای رصد ماه گرفتگی رفته بودیم… ماه گرفتگی همیشه در نمیه ماه قمری وقتی قرص ماه کامل هست رخ میده و برای همین مطمئن بودم 14ام رمضان بود.
بچه ها تلسکوپ ها رو روی پشت بام نصب کردند و یه تعدادی هم دوربین دوچشمی همراه داشتند… نور ماه اونقدر زیاد بود که با تلسکوپ نمی شد بهش مستقیم نگاه کرد… نیمه های شب بود که ماه گرفتگی شروع شد و به تماشای زیبایی های طبیعت نشستیم… وقتی ماه گرفتگی به سمت تکمیل شدن می رفت، یکی از دوستان تلسکوپش رو بصورت عمود بر آسمان تنظیم کرده بود و دنبال چیزی می گشت… بعد از چند دقیقه با صدای بلند گفت پیداش کردم… من هم رفتم تو صف تا ببینم چه چیزی رو با این هیجان پیدا کرده بود… شگفت انگیزه وقتی توپی رو میبینی که حلقه ای ضخیم دورش رو فرا گرفته و اسمش سیاره زحل هست… دیدن این سیاره با چشم مسلح (تلسکوپ) لذتی رو به وجود میاره که قابل وصف نیست… بعد از تماشا به کنار دوستی اومدم که دوربین دوچشمی به دست داشت. گفتم من سحابی جبار رو می شناسم و آسمان رو نگاه کردم و با دست بهش نشون دادم… گفتم اون چند ستاره است… گفت تا به حال با تلسکوپ دیدیش؟ گفتم نه… از دوست دیگری خواهش کردیم با تلسکوپش سحابی جبار رو بهمون نشون بده و اونهم پذیرفت… باور کردنی نیست… ستاره ای که در آسمان بصورت نقره ای می دیدم یک توده ابر بنفش رنگ بود… فوق العاده بود… برای همین هم هست که سحابی (ابر) است… من اولین بار بود که بصورت حرفه ای به این موضوع نگاه می کردم… تا اونجا که یاد دارم از بعد از دوران راهنمایی، تقریبا تمامی ماه گرفتگی و خورشید گرفتگی ها رو دنبال کرده بودم. اما یا از تلویزیون و یا با چشم غیر مسلح در شهر… انتخاب کویر بخاطر دوری از آلودگی نور شهری است و البته سکوت و آرامش و عظمت و ابهت کویر دلایل فهمی است….
چند ساعت بعد…
هوا گرگ و میش شده بود و تا کمتر از یک ساعت دیگه خورشید به خط افق می رسید و ما خط افق رو از پشت بام کاروانسرا می دیدیم. البته طلوع زیبای خورشید رو در غرب دریاچه ارومیه به مدت 90 روز شاهد بودم که واقعا یکی از زیباترین صحنه های طبیعت هست… دوستی که دوربین دو چشمی داشت به بقیه گفت الان بهترین وقت برای دیدن مشتری است. بجنبید تا در افق پیداش کنید… خودش به سرعت پیدا کرد و به بقیه راهنمایی کرد… دوربینش رو روی سه پایه فیکس کرد و گفت اگه میخواهی ببینیش عجله کن… چون اگه خورشید برسه دیگه نمیشه دیدش… ماه رو تصور کن، به رنگ نارنجی… در کنارش 5 تا توپ کوچیک دیگه هم باشه که تقریبا دورش می چرخن… البته فاصله اش زیاد هست و اندازه اش از ماه خیلی کوچتر… اما مشتری نارنجی رنگ با قمرهاش به وضوح دیده میشدن… گالیله اولین بار با یک دوربین ساده مشتری رو با چهار قمرش رصد کرد و ثبت کرد…
کم کم خورشید به مرز طلوع می رسید و ما با چشمان غیر مسلحمان شاهد طلوعی دوباره بودیم… اون شب خیلی ها خواب بودند، اما ما از نخوابیدنمون لذتی بردیم عمیق که امروز بعد از گذشت 9 سال یادش و خاطره اش و لذتش همچنان تازه است.
3 سال هست که آسمان شب رو ندیدم و از همون نعمتی که تو تهران داشتم هم محروم شدم… نمی دونم تو این 3 سال چند کسوف یا خسوف رخ داده که من نتونستم ببینم اما این رو میدونم، عشق به آسمان و مخلوقات آسمانی در عمق وجودم ریشه داره و بعد از ترک این سرزمین هميشه ابري حتمن  راه شناخت آسمان رو ادامه خواهم داد.
خوشحال میشم اگر شما هم تجربه تماشای عمیق آسمان رو دارید برام پیغام بگذارید.

همچنین بررسی کنید

یادآر

ده سال پیش همچین روزی٬ ۲۴ مهر ماه ۱۳۸۷ ٬ ساعت پنج و ده دقیقه …

۲ نظرها

  1. مجید جان خیلی زیبا و قشنگ نوشته بودی، منو یاد تنها باری که به کویر رفتم انداختی، کویر مرنجاب، برای دیدن شهاب باران و خلوت شخصی رفته بودیم، نکتۀ جالب این بود که نزدیک وقت بارش شهاب که شد، اسمان رو تماماً مه گرفت، اولش خیلی ناراحت کننده بود ولی بعد از چند ساعت خلوتی که با خودم در دل کویر داشتم خیلی بیشتر از دیدن باران شهاب لذت بخشتر و مفید تر بود 😉
    اینجا فهمیدم که چرا اکثر پیامبران چوپان بودندو صحرانوردان عارف
    ایشالله که یه بار با هم بریم کویر ایران رو ببینیم 😉

  2. محمد حسين عزيز، خوشحالم كه مطلبم رو تا آخرش خوندي و برام پيغام گذاشتي.
    پاسخ زياد بود براي گفتن اما گذشتم…
    من هم 7-8 سالي ميشه به اين نتيجه رسيدم، خلوت با فكر به آنچه هست و تماشاي حقايق بدون هرگونه پوششي زندگي اين دنيا رو براي انسان معنا ميكنه.
    كوير ايران رو هستم هروقت قسمت بشه اما فقط با تلسكوپ 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.