این مطلب رو تو سایت عصر ایران دیدم… خیلی جالب بود برام… (البته اصولا از این جور مطالب خیلی خوشم نمیاد 🙂 )
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش
را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک
کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسر
عزیزم من حال خوشی ندارم، چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را
دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من
شخم می زدی.
دوستدار تو پدر
پیرمرد چند روز بعد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آن جا اسلحه پنهان کرده ام.
صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت:
که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد:
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.
در دنیا هیچ بن بستی نیست؛ یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
این پسره درست مثل خودت باهوش بود ….نوشته ات خیلی با حال بود…قربونت برم
حالا پدره سیب زمینی رو کاشت یا نه؟
محصولش چطور بود
روز مهندس به شما هم مبارک میگیم
مجید:
———
فکر کنم زیادم کاشته بود… چون پارسال نزدیک های عید که برداشت کرده بود آورده بود رایگان توزیع می کرد…
عجب پس سیب زمینی هم داستانی دارد!
…و بر تو ای مهندس جوان، مبارک باد!
مجید:
———
تو مو بینی و مجنون پیچش مو !!!
(من حالا حالا ها به این افتخار نائل نمی شم – چون اینجا چراغی نیست
تا دود چراغ بخورم!!!)